یک سری خورده کاری اساسی باقی مانده است (نقطه)
امروز قرار بود پکیج لوازم چوبی تحویل بشه و خیال ما از مجموعه لوازم چوب راحت بشه اما همه ی دوستان بدقولی کردن و موند برای روزهای آینده؛ الان آشپزخونه تقریباً تکمیل شده. یخچال و ظرفشویی و لباسشویی و هود و کابینت ها و مایکروفر و اجاق گاز و چای ساز نصب و جانمایی شدند. چینی ها و آرکوپال ها و کریستال ها و بقیه خرده وسایل آشپزخانه ای هم در محل مناسب قرار گرفتند! فقط مشکل اینجاست که الان ما فقط آشپزخونه داریم. بقیه مناطق خونه هنوز بوی اثاث کشی میدن!
صدای من رو از خونه ی ما می شنوین!
واقعا این روزها سوژه ای برای نوشتن ندارم جز این که
خیلی محتاج دعاتونیم
خیلی زیاد
: )
از بزرگترین لذت هایی که یک زوج جوان می توانند داشته باشند این است که صبح که از خواب بیدار می شوند، به جای پچ پچ، بلند بلند حرف بزنند و نگران بیدار شدن بقیه افراد نباشند. بقیه چیزها مهم نیست! :D
مث بقیه مردهای خونه، از این جمعه به بعد، جمع ها نه تنها روز استراحت نیست، بلکه روز اطاعت اوامر همسر خواهد بود. بالاخره زن ذلیلی این چیزها رو هم با خودش به همراه داره دیگه؛ البته ذکر این نکته کاملاً ضروری است که بنده در کارهای خونه کمترین دخالت رو دارم و بیشتر سعی می کنم عضو شورای سیاستگذاری باشم تا جزو عوامل و تیم اجرایی!
حالا می تونیم ادعا کنیم که سقفی رو سرمون هست. همین که مکانی مشترک و البته اختصاصی برای خودمون داریم، بزرگترین چیزیه که می تونه این روزها خوشحالمون کنه. از الان دیگه خیلی مهم نیست جزییات چی میشن. مهم اصل کاری بود که تموم شد.
امشب و تا ساعاتی دیگر، رسماً کارهای زیرساختی آشیانه مون تموم میشه و کلید این کلبه، تحویل ما میشه! (البته کلید داریم و این تحویل کلید، به صورت نمادین خواهد بود) فقط هر چی به جزییات بیشتر فکر می کنم، بیشتر گیج میشم.
+ ماشین داره اذیت می کنه. چراغ «چک»ش روشن شده؛ چراغ «چک» خودم هم!
به نظرم غر غر کردن کار آدم های ضعیفه
و می خوام اعتراف کنم که این یک ماه منتهی به عروسی ضعیف شدم!
انقدر ضعیف که هر چیز کوچیکی آزارم میده.
میدونید من یه تفاوت عمده با عروس های دیگه دارم
و اون هم اینه که بیشتر از این که مادرم رو ببینم مادر شوهرم رو می بینم
بیشتر از اینکه حرف های مادرم رو بشنوم
شاهد ریزترین تفکرات مادر شوهر هستم
چون از نظر مسافت از مادرم دورم و به مادر شوهرم نزدیک
و تو بدترین حرف ها رو از مادرت میپذیری و از مادر شوهرت نه!
اینه که
این زندگی تنگاتنگ و درجریان ریزترین اعتراضات و انتقادات قرار گرفتن دلمردهم کرده!
این رو گفتم که بگم درسته
نظرات نرگس خانم خانعلی زاده و orman برای عروس های در شرایط عادی درسته
اما باور کنید منم کم لطفی نمیکنم!
هوراااا؛ کارت ها رو تحویل گرفتیم. چقدر راضی ام ازشون! خیلی دوست دارم خودم هر 250 تا کارت رو با دستای خودم به مهمون ها بدم، اما فک کنم نشه که اینکار رو بکنیم. شعر اختصاصی و طراحی اختصاصیش، خیلی دوست داشتنیش کرده... احساس می کنم اقلاً از سر بیش از 50 درصد مهمون ها هم زیادیه! اصلا کلاً همه ی مراسم از سر بیش از 50 درصد مهمون ها زیادیه! با احترام به اون کمتر از 50 درصد!
کارتها هم برای خودش ماجراهای دنباله داری داشت!
اما خب گفتن نداره
فراموشش میکنم
همه رو اسمبل کردم و قراره بنویسیمشون
خیلی دوستشون دارم!
خیلی
دست عبدالله خان روا حسابی درد نکنه!
خیلی دلخورم!
خیلی ناراحت!
از خیلی مسائل کینه به دل گرفتم و مهمتر از اون نمیدونم چرا یه حسی بهم میگه قرار نیست این حرفها تموم بشه و بعدها هم دوباره باید با همین حرف و حدیثها زندگ کنیم.
ایمانم رو به مهدی از دست دادم انگار!
کاش خیلی حرف ها پیش نمیامد
کاش با هم مهربون تر بودیم!
نقاش تقریباً کارش تموم شد. فعلا خیال مون از بابت رنگ راحت شد. کاغذ دیواری ها رو هم چهارشنبه عصر میاد می زنه. اگر اتفاق عجیبی هم نیفته تا قبل از اومدن آقای کاغذدیواریزن کابینت ها هم در محل مقرر نصب میشن. کارت هم آماده شده. اکثر وسایل و لوازوم آرایشی و بهداشتی و اینها رو هم خریدیم. کاری دیگه نمونده، اما پولی هم تقریباً دیگه نمونده. امروز چراغ بنزینِ حساب مون روشن شد!
این روزها عجیب احساس بی پناهی می کنم. خلأ داشتن به داداش بزرگ که کمک حالم باشه، بیشتر از همیشه حس میشه. نکته غمگین ماجرا اونجاست که از هیچ طرف، حمایت نمی شم. ولی به پایان خوش این داستان می ارزه...
سر هیچ و پوچ اوقات مون داره تلخ میشه. حسرت یه لبخند ساده برای این همه اتفاق خوب، توی دلم مونده و هر روز، به خاطر بی ارزش ترین چیزهای ممکن، اعصاب خوردکنی و جنگ اعصاب و دلخوری و ناراحتی داریم.
به شکل ناآرومی آرومم.