بالاخره قرار شد حنابندان ها را یکی کنیم!
اونم با چندین ساعت بحث سخت و طاقت فرسا و خودخواهانه
نتیجه اش هم بیشتر به نفع خانواده ی داماد شد(!) ;)
تالارش رو هم انتخاب کردیم!

چیزی که تمام این چند روز ذهنم رو درگیر کرده بود این بود که "من چه قدر برای تهرانی نبودن هزینه پرداخت کردم؟"

خیلی وقتها به خاطر همین یک ساعت و نیم فاصله تا تهران جور دیگه ای نگاهم کردن.
خیلی ها حتی ازم ناراحت شدن که تصویر ذهنی شون رو بهم ریختم
خیلی ها بهم گفتن وقتی توی ظاهر و رفتارت شهرستانی بودن معلوم نیست، چه اصراری به گفتنش داری، قایمش کن!
این که حتی عزیز ترین هام بهم می گفتن سقف آرزوهاتو اندازه ی قدت بردار، که قد یه دختر شهرستانی خیلی کوتاهتر از یه دختر تهرانیه.
این که به خاطر نبود پدر و مادر بالای سرم چه حرفها شنیدم، چه چیزهای بدیهی ای که برام آرزو شد بماند...
اما شاید تلخ ترینش همین امشب بود
وقتی از راه دور حرف می زدن و از سختی های روزهایی که خونه ی ما می امدن برای خواستگاری و شب چله و عیدی و ...
و به این فکر می کنم که اگر خونه ی ما مثلا لویزان هم بود باید همین قدر توی راه می موندن، اما خب مردم این راه رو راحت تر می پذیرن چون در پسش می تونن به عروس بالا شهری شون بنازن!