این که چی شد که ترجیح دادم دیگه با مادر و خواهر مهدی باشگاه نرم، اونم بعد از این‌که دو جلسه‌ی سخت رو پشت سر گذاشتم و هر چه ناگفتنی بود گفتیم و هر چه نادیدنی بود دیدند و تازه با توجه به این‌که ما با هم اصلا از اون حرفا نداریم؛ برای خودمم نا شناخته‌س
چیزی که هست اینه که دلم نمی‌خواد کسی خیال کنه بیشتر از من نگران و درگیره، دلم نمی‌خواد کسی ذره‌ای فکر کنه من دارم بی‌خیالی پیشه می‌کنم و اگر دغدغه‌مند بودم لابد الان از لاغری مرده بودم، لباس عروسم آماده بود و عکسای اسپورتمم انداخته بودم!
یا دسته‌کم باشگاه رفتن رو تعطیل نمی‌کردم.
شایدم راست می‌گن
اما یه حسی بهم می‌گه اینا همه لاک‌پشتن و من خرگوش
تو مسابقه‌ی دومون حتی اگه دقیقه‌ی نود هم راه بیافتم ازشون بردم.
فقط خدا کنه خواب نمونم!