آقا ناصر قول دادند که سه شنبه برای نصب تی وی وال بیان. از اون طرف من همچنان دارم میرم سرکار و خانم مرخصی گرفته؛ تبعیض جنسیتی داره کمرم رو میشکنه! اما مهم اینه که خونه مون شبیه خونه های واقعی شده. خوشحالم!
آقا ناصر قول دادند که سه شنبه برای نصب تی وی وال بیان. از اون طرف من همچنان دارم میرم سرکار و خانم مرخصی گرفته؛ تبعیض جنسیتی داره کمرم رو میشکنه! اما مهم اینه که خونه مون شبیه خونه های واقعی شده. خوشحالم!
خانم رفت برای پُرو نهایی لباس! من هم که کت و شلوارها رو خریدم و خیالم از بابت لباس راحته. ولی مشکل اینجاست که لباس محیا برای جمعه شب (عروسی) اوکی شده و هنوز چهارشنبه شب (حنابندون) مونده. البته خانم خیاط، قراره جفتشو با هم تحویل بده.
اولین روز اخرین هفته کاری قبل از ازدواج به کار گذشت. هنوز به طور کامل مرخصی رو نهایی نکردیم و این یه کم ترسناک به نظر می رسه. اول کار، دوست نداریم برچسب «پیچ» بخوره روی پیشونی مون!
کمتر از یک هفته؛ به عبارت دقیق تر، هفته ی دیگه این موقع وسط مراسم یم! بالاخره بعد از صد روز پرچالش، این روزها داریم آروم می گیرم. فرش و پرده هم اوکی شدن، من آروم تر شدم! اتاق خواب ها یا اتاق های خواب رو هم تکمیل تر کردیم. آشپزخونه هم دیگه کار نداره. خاله سمیه هم زحمت کشید دکوراسیون پذیرایی رو اوکی کرد. فقط مونده همون تی وی وال؛ ناصر کجاست پس؟!
پیشزفت پروژه: 81 درصد (اون 19 درصد هم برای تی وی وال!)
خب ناصر خودش کار داره!
خب لابد نمی تونه بیاد!
دلیل نمیشه که فکر کنن کارو انجام نداده و گذاشته برای دقیقهی نود.
نمیزاره بابا!
آدما این وقتا خوشحالن؟
نمیدونم. من که خوشحال نیستم.
ناراحتم نیستم ها
اما حس میکنم خیلی دارم تغییر میکنم.
عصبی شدم
زود ناراحت میشم
زود واکنش نشون میدم
دیر فراموش میکنم.
مامان... عصبانیتش رو، دلخوریهاش رو و بیشتر از اون خستگیهاش رو که می بینم عصبانی تر میشم.
کاش مامان خوشحال بود!
اونوقت حتما حال منم بهتر بود!
تی وی وال (Tv Wall) مون یک اتفاق خواهد بود. البته اگر آقا ناصر سریع تر بیان و ما رو از بلاتکلیفی نجات بدن. فرش هم الان عدم وجودش، داره روح من رو می خوره! این وسط، محیا گیر داده به کمددیواری! در هر حال پروژه به کندی اما در حال پیشرفته و من هم خودم رو توی پروژه مغروق می بینم!
پیشرفت تا این لحظه: 63 درصد
تخت رو هم آوردن. تشک رو هم خریدیم. البته در این فاصله تاخیرهای دوستان متولی صنایع چوبی، موکت ها هم جور شدند. چیدمان مبل ها رو هم تقریباً نهایی کردیم. کارت ها هم تا حدود زیادی پخش شدند. البته قبل از پخش، پروسه نوشتن شون هم داستانی بود.
هر روز داریم خسته تر میشیم و من ترجیح میدم فعلا سکوت کنم، تحمل کنم و حرف نزنم؛ بعد یه هفته مطلقاً استراحت کنم و درد و دل کنم.
پیشرفت پروژه تا این لحظه: 59 درصد
مبلها بالاخره امد!
خیلی خیلی خیلی بهتر از عکسی که ازشون انداخته بودیم
و خیلی خیلی خیلی بهتر از چیزی که فکر میکردیم
خدایا شکرت!
: )
به قول شاعر: من به دستای خدا خیره شدم معجزه کرد!
مبل ها هم وارد منزل شدند. از سمت راست که شروع کنیم، بعد از آشپزخونه نوبت ناهارخوری و بوفه بود که تحویل شد؛ مبل ها هم در مسیر همین آبادانی ها تحویل شدند؛ میریم که با جزییات اتاق خواب ها یا اتاق های خواب، خیال خودمون رو راحت کنیم. فکر می کردم یه روزه همه چیز جمع میشه اما مطمئناً زودتر از 24 ساعت قبل از مراسم، کار تکمیل نخواهد شد.
پیشرفت پروژه تا امروز: 51 درصد
داره تک رقمی میشه
این صد روز خیلی زود تر از چیزی که فکر میکردم گذشت!
انقدر زود که حسرت هزارتا کار نکرده رو دلم گذاشت ...
آدمها همیشه فکر میکنن به اندازهی کافی وقت هست
برای مهربون بودن
برای جبران مافات
برای دل به دست آوردن
برای زدن خیلی از حرفها
می دونم که اگر الان به عقب برگردیم و بخوام یه صفر ناقابل بذارم جلوی اعداد باقی مونده تا عروسی جور دیگری مینوشتم!
حتما امیدوار تر بودم
حتما کمتر سخت میگرفتم
حتما خیلی از کارها رو زودتر شروع میکردم و بعضی از کارها رو هم بالکل فراموش میکردم
میخوام بگم آدمی به حسرتاش زدهس
خوبه که حسرت داریم
حسرت یعنی هنوز حسی هست
حس کمال جویی
و کی میگه کمالجویی بده
و بهتر از اون
خوبه که اگه زود بحنبیم وقت واسه جبران داریم!
فقط ده روز
ثانیه شمار از همین الان شروع به کار کرده!
صد شد ده و این ده هم داره میشه یک؛ خیلی زود گذشت. و یکی از مهم ترین اتفاقات این صد روز، خودِ همین وبلاگ صد بود. دوست داشتم اینجا رو و دوست تر می دارمش. باعث شد حواسمون بیشتر به خیلی چیزها جمع بشه و حواسمون از خیلی چیزها پرت؛ یه جورایی یه وقت هایی محل کل کل و دعوا و درگیری ها شد اما در کل مزایاش بیشتر از معایبش بود. دو نخطه لبخند
امروز قرار بود پکیج لوازم چوبی تحویل بشه و خیال ما از مجموعه لوازم چوب راحت بشه اما همه ی دوستان بدقولی کردن و موند برای روزهای آینده؛ الان آشپزخونه تقریباً تکمیل شده. یخچال و ظرفشویی و لباسشویی و هود و کابینت ها و مایکروفر و اجاق گاز و چای ساز نصب و جانمایی شدند. چینی ها و آرکوپال ها و کریستال ها و بقیه خرده وسایل آشپزخانه ای هم در محل مناسب قرار گرفتند! فقط مشکل اینجاست که الان ما فقط آشپزخونه داریم. بقیه مناطق خونه هنوز بوی اثاث کشی میدن!
صدای من رو از خونه ی ما می شنوین!
واقعا این روزها سوژه ای برای نوشتن ندارم جز این که
خیلی محتاج دعاتونیم
خیلی زیاد
: )
از بزرگترین لذت هایی که یک زوج جوان می توانند داشته باشند این است که صبح که از خواب بیدار می شوند، به جای پچ پچ، بلند بلند حرف بزنند و نگران بیدار شدن بقیه افراد نباشند. بقیه چیزها مهم نیست! :D