روزنوشت‌های یک زوج جوان؛ 100 روز مانده به ازدواج!

سه

آقا ناصر قول دادند که سه شنبه برای نصب تی وی وال بیان. از اون طرف من همچنان دارم میرم سرکار و خانم مرخصی گرفته؛ تبعیض جنسیتی داره کمرم رو میشکنه! اما مهم اینه که خونه مون شبیه خونه های واقعی شده. خوشحالم!

۱۷ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۸ ۰ نظر
آقای میم

سه

فرش، پرده، کمد دیواری، اتاق‌ها ... همه‌چی آمادس
می‌دونم دلم برای همه‌ی این وقتایی که با خاله‌ها و پسرخاله‌ها و مامان توی این چاردیواری که خونه نبود و خونه شد خندیدیم و غر زدیم و گریه کردیم و جا به جا کردیم و چیدیم و تمیز کردیم تنگ می‌شه.
دلم برای روزهایی که ما رو انقدر بهم نزدیک کرده بود تنگ می‌شه.
دلم برای این تماس ها و نگرانی های هر روزه تنگ می‌شه.
عجب خونه‌ای شد خونمون ولی!
تا 99 درصد که نه تا 100 درصد ازش راضیم

ممنون بابا ... خیلی خیلی خیلی ممنون! 
۱۷ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۱۰ ۰ نظر
خانم میم

چهار

خانم رفت برای پُرو نهایی لباس! من هم که کت و شلوارها رو خریدم و خیالم از بابت لباس راحته. ولی مشکل اینجاست که لباس محیا برای جمعه شب (عروسی) اوکی شده و هنوز چهارشنبه شب (حنابندون) مونده. البته خانم خیاط، قراره جفتشو با هم تحویل بده.

۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۵ ۰ نظر
آقای میم

چهار

گویا پست قبل رو جناب رئیس خوندن که به بنده اجازه دادن که از این به بعد در منزل بمانم و اصلا عروس رو چه به سر کار؟
اما همسر جان به خاطر مسئولیت سنگینی که دقیقا از دو روز پیش گردنش افتاده باید حالا حالا ها در محل کار حاضر شود.
خانم خیاط زنگ زده که امروز برای پرو نهایی لباس عروس برویم. اما نظر شما درباره‌ی پرو نهایی چیه؟! دو تیکه پارچه‌ی سفید تن من کردن و گفتن این لباس عروسه! خدا رو شکر کردم که در برابر پیشنهاد مهدی مبنی بر همراه داشتن مادرش ایستادگی کردم! 
به خانم خیاط گفتم این پرو نهایی بود؟ می‌گنه نترس بابا، باهات شوخی کردم؛ پرو نیمه نهایی بود!
در هر حال لباس عروسمان یکی از معدود چیزهایی ست که اگر زبانم لال اتفاق ناگواری برایش بیافتد همه‌ی مسئولیتش متوجه خودم است؛ چون بدون نگاه و نظر فامیل همسر انتخاب شده!
ولی خود عزیز دل بر تمام پروسه‌ها جز این آخری که خودم نذاشتم ببینه؛ نظارت داشته
 
اندکی نگرانم
ولی به دست‌های توانای خانم خیاط جان و مهربانی خدا ایمان دارم!
۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۰۴ ۰ نظر
خانم میم

پنج

اولین روز اخرین هفته کاری قبل از ازدواج به کار گذشت. هنوز به طور کامل مرخصی رو نهایی نکردیم و این یه کم ترسناک به نظر می رسه. اول کار، دوست نداریم برچسب «پیچ» بخوره روی پیشونی مون!

۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۳ ۰ نظر
آقای میم

پنج

اینکه آدم چند روز مونده به عروسی باید در محل کار حاضر شود، خوب هم حاضر بشود، فعالیت‌های متفاوت هم انجام بدهد کار بی خودی است.
باشگاه را بالکل کنار گذاشتم و به همین 5 کیلو رضایت دادم. اصلانم اعصاب ندارم : )
۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۵۳ ۰ نظر
خانم میم

شش

کمتر از یک هفته؛ به عبارت دقیق تر، هفته ی دیگه این موقع وسط مراسم یم! بالاخره بعد از صد روز پرچالش، این روزها داریم آروم می گیرم. فرش و پرده هم اوکی شدن، من آروم تر شدم! اتاق خواب ها یا اتاق های خواب رو هم تکمیل تر کردیم. آشپزخونه هم دیگه کار نداره. خاله سمیه هم زحمت کشید دکوراسیون پذیرایی رو اوکی کرد. فقط مونده همون تی وی وال؛ ناصر کجاست پس؟!

پیشزفت پروژه: 81 درصد (اون 19 درصد هم برای تی وی وال!)

۱۴ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۵۸ ۳ نظر
آقای میم

شش

خب ناصر خودش کار داره!
خب لابد نمی تونه بیاد!
دلیل نمی‌شه که فکر کنن کارو انجام نداده و گذاشته برای دقیقه‌ی نود.
نمی‌زاره بابا!


آدما این وقتا خوشحالن؟
نمی‌دونم. من که خوشحال نیستم.
ناراحتم نیستم ها
اما حس می‌کنم خیلی دارم تغییر می‌کنم.
 عصبی شدم
زود ناراحت میشم
زود واکنش نشون می‌دم
دیر فراموش می‌کنم.


مامان... عصبانیتش رو، دلخوری‌هاش رو و بیشتر از اون خستگی‌هاش رو که می بینم عصبانی تر می‌شم. 
کاش مامان خوشحال بود!
اونوقت حتما حال منم بهتر بود!

۱۴ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۴۴ ۰ نظر
خانم میم

هفت

این که حکایات با توجه به شرایط تغییر می‌کنند از اتفاقات آزار دهنده‌ی این روزهاست.
مثلا قبل از اینکه خونه حاضر بشه اونم به خاطر تاخیری که به دلیل سلسله اشتباهاتی به وجود آماده بود حرف همه از جمله همسر محترم این بود که بابا همه تا نیم ساعت قبل از جهاز بینی دارن جهیزیه می‌چینن.
و بعد از اینکه خونه تکمیل شد و همه‌ی وسایل اصلی چیده شده حالا هی راه به راه به جون من غر می‌زنن که مگه جهیزیه چیدن انقدر طول می‌کشه و پس این تی‌وی وال چی شد و اصلا اشتباه کردیم با طناب پوسیده‌ی تو تو چاه رفتیم و بابا می‌رفتیم سر کوچه یه میز تلوزیون ساده می‌گرفتیم!
غر غر هایی که من رو مجبور می‌کنه هی راه به راه زنگ بزنم به شوهر خاله جان و هی اصرار کنم که زودتر این تی‌وی وال عزیز را برای ما بیاره!
بعد خودش حق داره هر ناله‌ای که داره بکنه، من می گم کمد دیواری رو روبه راه کنیم که لباسامونو بچینیم و این کارتون کتابا از وسط جمع بشه میشه گیر دادن.
این که پیگیر دیوار کوب ها و لوستر م میشه گیر دادن. اینکه می‌گم بابا خونه‌ی ما واجب تره و اول بیاد لوستر ما رو نصب کنه بعد پایینه که خونه کثیف نشه، میشه گیر دادن!
در هر حال شوهر خاله قول داد که فردا کار ما رو نهایی کنه!
: )
الان خوشحالم چون دیگه تقریبا سوژه‌ای برای غر زدن وجود ندارد. 
۱۴ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۲۸ ۰ نظر
خانم میم

هفت

تی وی وال (Tv Wall) مون یک اتفاق خواهد بود. البته اگر آقا ناصر سریع تر بیان و ما رو از بلاتکلیفی نجات بدن. فرش هم الان عدم وجودش، داره روح من رو می خوره! این وسط، محیا گیر داده به کمددیواری! در هر حال پروژه به کندی اما در حال پیشرفت‌ه و من هم خودم رو توی پروژه مغروق می بینم!

پیشرفت تا این لحظه: 63 درصد

۱۳ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۵۴ ۲ نظر
آقای میم

هشت

زندگی داره روی خوبش رو بهمون نشون می‌ده
روی خوبش یعنی همین که شبا تو خونه‌ی خودمون می‌خوابیم
یعنی این‌که با اینکه هنوز ناراحتی هست، حرف هست، غصه هست، عجله هست و چیزی از بار دغدغه ها کم نشده
می‌خندیم
به روی خودمون نمیاریم
اصلا گور باباشون!
خودم و خودتو عشقه!

به تقویم قمری که نگاه کنی
زندگیمون یه سالش شده
100 سالگیش!
۱۲ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۰۶ ۳ نظر
خانم میم

هشت

تخت رو هم آوردن. تشک رو هم خریدیم. البته در این فاصله تاخیرهای دوستان متولی صنایع چوبی، موکت ها هم جور شدند. چیدمان مبل ها رو هم تقریباً نهایی کردیم. کارت ها هم تا حدود زیادی پخش شدند. البته قبل از پخش، پروسه نوشتن شون هم داستانی بود.

هر روز داریم خسته تر میشیم و من ترجیح میدم فعلا سکوت کنم، تحمل کنم و حرف نزنم؛ بعد یه هفته مطلقاً استراحت کنم و درد و دل کنم.

پیشرفت پروژه تا این لحظه: 59 درصد

۱۲ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۹ ۱ نظر
آقای میم

نٌه

مبلها بالاخره امد!
خیلی خیلی خیلی بهتر از عکسی که ازشون انداخته بودیم
و خیلی خیلی خیلی بهتر از چیزی که فکر می‌کردیم

خدایا شکرت!


: )


به قول شاعر: من به دستای خدا خیره شدم معجزه کرد!

۱۱ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۰۳ ۱ نظر
خانم میم

نه

مبل ها هم وارد منزل شدند. از سمت راست که شروع کنیم، بعد از آشپزخونه نوبت ناهارخوری و بوفه بود که تحویل شد؛ مبل ها هم در مسیر همین آبادانی ها تحویل شدند؛ میریم که با جزییات اتاق خواب ها یا اتاق های خواب، خیال خودمون رو راحت کنیم. فکر می کردم یه روزه همه چیز جمع میشه اما مطمئناً زودتر از 24 ساعت قبل از مراسم، کار تکمیل نخواهد شد.

پیشرفت پروژه تا امروز: 51 درصد

۱۱ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۶ ۱ نظر
آقای میم

ده

داره تک رقمی می‌شه

این صد روز خیلی زود تر از چیزی که فکر می‌کردم گذشت!
انقدر زود که حسرت هزارتا کار نکرده رو دلم گذاشت ...
آدم‌ها همیشه فکر می‌کنن به اندازه‌ی کافی وقت هست
برای مهربون بودن
برای جبران مافات
برای دل به دست آوردن
برای زدن خیلی از حرفها

می دونم که اگر الان به عقب برگردیم و بخوام یه صفر ناقابل بذارم جلوی اعداد باقی مونده تا عروسی جور دیگری می‌نوشتم!
حتما امیدوار تر بودم
حتما کمتر سخت می‌گرفتم
حتما خیلی از کارها رو زودتر شروع می‌کردم و بعضی از کارها رو هم بالکل فراموش می‌کردم

می‌خوام بگم آدمی به حسرتاش زده‌س
خوبه که حسرت داریم
حسرت یعنی هنوز حسی هست
حس کمال جویی
و کی می‌گه کمالجویی بده
و بهتر از اون
خوبه که اگه زود بحنبیم وقت واسه جبران داریم!


فقط ده روز 
ثانیه شمار از همین الان شروع به کار کرده!

۱۰ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۵ ۱ نظر
خانم میم

ده

صد شد ده و این ده هم داره میشه یک؛ خیلی زود گذشت. و یکی از مهم ترین اتفاقات این صد روز، خودِ همین وبلاگ صد بود. دوست داشتم اینجا رو و دوست تر می دارمش. باعث شد حواسمون بیشتر به خیلی چیزها جمع بشه و حواسمون از خیلی چیزها پرت؛ یه جورایی یه وقت هایی محل کل کل و دعوا و درگیری ها شد اما در کل مزایاش بیشتر از معایبش بود. دو نخطه لبخند

۱۰ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۴ ۱ نظر
آقای میم

یازده

خریدها در مرحله ی تکمیل شدن هستند (نقطه)
خانه در مرحله‌ی آماده سازی است (نقطه)
یک سری خورده کاری اساسی باقی مانده است (نقطه)
ما سرمان خیلی شلوغ است (سه تا نقطه)

۰۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۵۰ ۰ نظر
خانم میم

یازده

امروز قرار بود پکیج لوازم چوبی تحویل بشه و خیال ما از مجموعه لوازم چوب راحت بشه اما همه ی دوستان بدقولی کردن و موند برای روزهای آینده؛ الان آشپزخونه تقریباً تکمیل شده. یخچال و ظرفشویی و لباسشویی و هود و کابینت ها و مایکروفر و اجاق گاز و چای ساز نصب و جانمایی شدند. چینی ها و آرکوپال ها و کریستال ها و بقیه خرده وسایل آشپزخانه ای هم در محل مناسب قرار گرفتند! فقط مشکل اینجاست که الان ما فقط آشپزخونه داریم. بقیه مناطق خونه هنوز بوی اثاث کشی میدن!

۰۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۰ ۱ نظر
آقای میم

دوازده

صدای من رو از خونه ی ما می شنوین!
واقعا این روزها سوژه ای برای نوشتن ندارم جز این که
خیلی محتاج دعاتونیم
خیلی زیاد
: )

۰۸ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۰ ۱ نظر
خانم میم

دوازاده

از بزرگترین لذت هایی که یک زوج جوان می توانند داشته باشند این است که صبح که از خواب بیدار می شوند، به جای پچ پچ، بلند بلند حرف بزنند و نگران بیدار شدن بقیه افراد نباشند. بقیه چیزها مهم نیست! :D

۰۸ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۳۹ ۲ نظر
آقای میم