نوشتن برای روزنامه اونم روزنامهی همشهری یکی
از اون واقعههایی بود که در خیالمم هم راهی نداشت
نوشتیم
چاپ شد : )
صدقه سر همسر جان و دوستان مطبوعاتیشان البته
نوشتن برای روزنامه اونم روزنامهی همشهری یکی
از اون واقعههایی بود که در خیالمم هم راهی نداشت
نوشتیم
چاپ شد : )
صدقه سر همسر جان و دوستان مطبوعاتیشان البته
مشکل محل کار قبلی این بود که هم کار می کردیم هم کار نمی کردیم. یعنی در عین حال که شبانه روز درگیر کار بودیم، اما اصلا نمی شد از شیوه ی کار و حجم کار و کیفیت کار راضی بود.
اولین روز بیکاری بر خلاف تصورات مون اصلا سخت نگذشت. خیلی خسته بودیم و استراحت کردیم. ایشالا که این روزهای بیکاری اونقدر نباشه که از استراحت خسته شیم!
نمی دونم پسفردا منم مثل این دوستانی که چند سالی از
زندگیشون گذشته شروع میکنم به غر زدن و پشت سر فامیل شوهرم حرف زدن یا نه؟!
ما تمام تلاش خود را میکنیم که تنها با شوهرمان درد و دل کنیم!
تمام شد. هر چی تلاش کردیم نتونستیم خودمون رو قانع کنیم که توی دفتر می تونیم به آرزوهامون برسیم. از امروز جاهای دیگه دنبال آرزوهامون خواهیم گشت. تنها خوبی دفتر پرشان این بود که ما رو به هم رسوند؛ وگرنه ادامه ی اوضاع می تونست همه چی رو خراب بکنه. مث شب عید که بی نظمی ها و بی پولی های دفتر رسماً زندگی مون رو دچار حاشیه کرد.
دلم میخواد روی همین تراس بی نهایت کوچیک
خونمون کلی گل بکارم
یعنی در زمینه ی ریحون به خودکفایی برسیم
توی وبلاگ خودم نوشته بودم انقلاب لازمم! اینجا هم لازم به ذکر است تاکید کنم که همچنان انقلاب لازمم! با توجه به وضع کاری که داریم، امیدی نه به نظم و نه به پول و نه به آرامش نیست. شاید فردا از دفتر بیایم بیرون.
نمیدونم اما احساسم اینه که توی خونهی خودمون وقت
بیشتری برای هر کاری دارم
از فیلم دیدن و کتاب خوندن گرفته تا به خودمون رسیدم
البته حتی اگر وقت بیشتری نداشته باشیم حتما تمرکز بیشتری داریم!
خیابون ایران هم تموم شد و ما پولدار نشدیم. به نظرم باید درِ این کارِ به اصطلاح فرهنگی رو گل گرفت و مسافرکش شد؛ والا! چهار سال این همه کار فرهنگی کردیم کجا رو گرفتیم؟! نون فقط توی مسافرکشی ه اصن!
نمی دونم من این طوریم یا بقیه ی عروس ها هم
همین حال منو دارن
من از صب تا شب دارم عکس آرایش و لباس عروس میبینم و از اون مهم تر هیچ کدوم به
دلم نمیشینه
مریض شدم رفته!
پس به این نتیجه می رسیم که بی پولی نقش پررنگی در از هم گسیختگی بنیان خانواده دارد.
رونوشت به مسئولین محترم جهت رسیدگی
اینجا هی داره کنتور میندازه و هنوز کارهامون رو
استارت هم نزدیم هیچ
کلی دردسر جدید و ماجرای جدید هم برای خودمون ساختیم و می سازیم
خوبم هست
اصلا همین چالش هاست که آدم ها رو بزرگ میکنه
دریاییم و نیست باکیمان از طوفان!
اگر قرار باشه توی زندگی اصلی بعد از ازدواج مون هم همینقدر بی نظم و نامنظم باشیم خیلی از فکرها و ایده هایی که داریم رویاپردازی شون می کنیم، حالا حالاها رنگ اجرایی شدن رو به خودشون نخواهند دید. زندگی مون یه تحول نظمی میخواد. خیلی زیاد و خیلی فوری!
استرس شده جزء لاینفک این روزهامون ...
استرس درس و دانشگاه، استرس کار و رو مخ بودن همکار ارجمند که کلی از انرژیمونو میگیره
استرس خرج و مخارج عروسی و تعمیرات خونه
خداکنه به خوبی بگذره این دوران
چیدمان خونه هم واسه خودش معضلی ه ها! هشتاد متر خونه ست و هزار تا ایده! هم میخوایم یه اتاق ویژه کتاب و کتابخوانی داشته باشیم. هم میخوایم یه اتاق رو کافه کنیم! هم میخوایم یه اتاق داشته باشیم برای کار! یه اتاق هم که باید برای خواب کنار بذاریم.
نمی دونم خونمون چه شکلی خواهد شد اما باید بالاخره برای یک بار هم که شده از معمار بودنم استفاده کنم و همه ی این ایده ها رو در منزل اجرایی کنم.
این که ناراحت بودنم، اخم کردنم، غصه دار
شدنم، سر درد گرفتم، گریه کردنم و خیلی چیزهای دیگهم تعبیر به قیافه گرفتن بشه
خوشحال نمیشم
و خب ... آفتاب و مه و خورشید و فلک در کارند تا من خوشحال نشوم!
آقا بیخیال : )
امروز با خودم مرور کردم دیدم چه پاقدمی داشتیم؛ بعد از عقد ما چندین نفر از فامیل، دو سه تا از دوستان من و دو سه تا از دوستان همسر مزدوج شدن. اگر می دونستم اینقدر می تونم در بالا بردن فرهنگ ازدواج موثر باشم حتما زودتر این کار رو می کردم!
این روزها و هفته ها و ماه ها که می گذره و به روز موعود نزدیک میشیم، همزمان با حس خوشایندی که نسبت به نزدیک شدن به عروسی داریم، ناخودآگاه یه حس ترس هم میاد کنارش که مسئولیت های زندگی اینگونه ست و آنگونه ست. باید خیلی بیشتر حواس جمع کرد و... از این دست صحبت های مامان بابا گونه!
اما هر وقت که نگاهش می کنم، یه چیزی توی چشماش هست که نمی ذاره این ترس ها بترسونتم! پس کاش زودتر بگذره...
هیچ چیزی در دنیا نمی تونه جایگزین با هم فوتبال یا والیبال دیدن بشه. از لذت های ویژه ی دوران بعد از تجرد که به دوران تاهل معروف است، همین تلویزیون دیدن ها، همین چیزهای کوچک مشترک است که در هیچ تجردی یافت می نشود! دوستش دارم... وقتی می خنده بیشتر حتی!
دوست دارم
کتاب بنویسم
بعد تقدیمش کنم به اون ...
متن تقدیمیه هم البته آمادهس مونده نوشتن خود کتاب و پیدا کردن ناشر و چاپش!