روزنوشت‌های یک زوج جوان؛ 100 روز مانده به ازدواج!

چهل و سه

مرد اصن همین روزها باید مردونگیش رو ثابت کنه؛ والا! فشارها خیلی کاذب و خیلی الکی داره زیاد میشه و من ترجیح میدم جز دفع فشار، کار دیگه ای نکنم. الان استراتژی دفاع پیش گرفتم. صرفا نسبت به حملات مختلف دفاع می کنم. عموماً حمله های من پرهزینه میشن و من اگه بخوام حمله کنم، دودمان زندگی بعضی ها به باد میره.

باید اسم اینجا رو بذاریم 100 روز دفاع مقدس!

۰۸ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۳۵ ۰ نظر
آقای میم

چهل و سه

ازم می‌پرسن: پشیمون نیستی؟
به شوخی می‌گم: چاره‌ی دیگه‌ای ندارم؛ الان برای پشیمونی خیلی دیر شده!
همه می‌خندن!


با خودم می‌گم: پشیمون نیستم؟
چیزی که هیچ‌وقت توی این قریب به یک سال به دلم وارد نشده همین پشیمونیه.
حتی توی اون روزها و شبهای سختی که نبود، که سربازی بود
حتی با این که اولین بار های خوبی با هم نداشتیم!
حتی با این که شب هایی رو به خاطرش با گریه خوابیدم.
پشیمون که نشدم هیچ، حتی تو دلم نگفتم کاش جور دیگه ای می بود!


من که اینجوریم
اونو نمی دونم!

۰۸ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۹ ۰ نظر
خانم میم

چهل و چهار

نمی دونم همه عروس دومادها نزدیک مراسم شون میانگین تعداد دعواهای ریزه شون به شکل تصاعدی افزایش پیدا می کنه یا نه؛ اما ما که فعلا هر چی به مراسم نزدیک تر میشیم، نسبت به مسائل ریز تر و بی اهمیت تری حساس شدیم و هی دعوا می کنیم.

ولی تقریباً مث روز برام روشنه که این دعواهای موقتی تا قبل از مراسم حل و فصل میشن. چون اصلا دوس ندارم مث خیلی از کسانی که خاطراتشون رو شنیدیم (از جمله خواهرم) روز عروسی با هم نیمه قهر باشیم!

۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۳۳ ۰ نظر
آقای میم

چهل و چهار

در کنار این که همه چیز داره به خوبی و خوشی می‌گذره
ناراحتی ها و دلخوری های عصبی کننده هم گریبان بنده رو بدجوری گرفته!
خسته شدم ...
تحمل خیلی حرفها و حدیث ها و دلسوزی ها و پیگیری ها و فضولی ها رو ندارم.
انقدر که شدم یه گلوله ی آتیش که منتظر جرقه م تا همه جا و همه چی رو به آتش بکشم.
کاش همه تا روز عروسی سکوت کنن.
کاش هیچ کس هیچی نگه!
۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۳ ۰ نظر
خانم میم

چهل و پنج

خواهرانم به خاطر عدم حضورشون توی مراسم(!) خرید سرویس طلا و ساعت از دست مون ناراحت شدن. راستش ما هم حلقه ها و هم همه چیزمون رو خودمون دوتایی انتخاب کردیم و تا حالا هم درست یا غلط جز مشاوره گرفتن از دور و بری ها، حضورشون رو توی تصمیم گیری هامون محدود کردیم. نمی دونم خوبه یا نه اما خیلی تا به اینجای کار، از تصمیمات دو تایی مون راضی بودیم و هستیم و ایشالا خواهیم بود!

۰۶ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۳۱ ۰ نظر
آقای میم

چهل و پنج

این روزها دارم مهربانی خدا رو با گوشت و پوست و استخوانم حس می‌کنم.
این‌که در اوج نداری یک میلیون و دویست هزار تومان توی حسابمان می‌بینیم و می‌فهمیم حقوق سربازی آقای همسر است که به خاطر یک کلیک کوچولو چند ماهی هست که داره اضافه بر سازمان برامون واریز می‌شه.
که وقتی پیگیری می‌کنیم تنها هشتاد هزار تومن‌اش رو ازمون می‌گیرن.
این که وام مسکنمون خیلی زود تکلیفش معلوم میشه و هم زمان بابا یک میلیون تومن از بانک مسکن جایزه می‌بره.
این که قراره وام ازدواج بهمون بدن اونم در اسرع وقت.
خدا کنه درصدی از طلب هامون هم صاف بشه که دیگه بی دردسر همه چی با آرامش بگذره!
۰۶ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۰۶ ۰ نظر
خانم میم

چهل و شش

دومین بار بود که میلیونی خرج کردیم! دفعه اول موقع خرید وسایلی که برای شیربها متعهد شده بودیم بود که توی یه روز بالای 10 میلیون تومن جنس خریدیم. دفعه دوم هم امروز بود که بالای 6-7 میلیون تومن برای سرویس طلا و ساعت و کابینت (البته پیش فسط کابینت) خرج کردیم. کلا ازدواج مقوله گرونیه! ولی اونقدر شیرین و جذاب و خوب هست که آدم با ذوق و شوق و اشتیاق خرج کنه.

۰۵ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۵ ۰ نظر
آقای میم

چهل و شش

بالاخره سرویس رو خریدیم
بسیار گران تر از چیزی که قرار کرده بودیم
ولی خب، راضی کننده
چیزی بود که تقریبا هم خودمون هم پدر و مادر آقا داماد سرش اتفاق نظر داشتیم؛
حالا با چار تا گل بالا و پایین! ;)
ساعت هم خریدیم و از خرید های زوجانه موند چمدون و وسایل آرایشی-بهداشتی

فقط ... جای مامان و بابای من خیلی خالی بود!
۰۵ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۱ ۰ نظر
خانم میم

چهل و هفت

همونقدر که خوشحالم تونستیم مستقلاً برای خونه کابینت طراحی کنیم و اتفاقاً ترکیب سفید مشکی که خیلی هم شیک‌تر هست رو انتخاب کنیم، همونقدر هم ناراحتم که نتونستم ایده آل اون چیزی که توی ذهن مون بود و ناصر پیشنهاد داد رو اجرایی کنم.

ایشالا خونه می خریم و این ایده آل ها رو اونجا اجرایی می کنیم.

۰۴ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۲ ۰ نظر
آقای میم

چهل و هفت

گاهی اوقات آدم متوجه می‌شه به کاهدون زده
ما هم دقیقا در چنین روزی حسِ به کاهدون زدگی رو تجربه کردیم
حالا نه به این شوری
ولی یه نگاه از بالا به پایین به طرح کابینت ساز محترم 
خیلی از معادلات ذهنی ما رو خراب کرد!
طرحی که باز خودمون بالا و پایین‌ش کردیم و یه مقداری درش سلیقه ی خودمون رو اعمال کردیم!
خدا کنه از پس‌ش بر بیاد.

۰۴ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۱ ۰ نظر
خانم میم

چهل و هشت

تنها چیزی که مطمئنم خریدش زیاد طول نمی‌کشه و حتما هم خوب از آب در میاد "فرش‌"ه!
شاید به واسطه ی این که هنوز سلیقمون رو در طراحی فرش از دست ندادیم ...
سلیقه ای که در مبلمان خیلی واضح بر باد رفته.
۰۳ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۰۴ ۱ نظر
خانم میم

چهل و هشت

من دوست ندارم شبیه باباهای معمول باشم و دوست ندارم شبیه مامان های معمول باشه. اما وقتی بحث بچه که میشه، جفتمون شبیه مامان باباهای معمول میشیم؛ همین قدر بی منطق و همین قدر متعصب! به نظرم مشکل از مامان بابا شدنه که با آدم کاری می کنه که کل تفکراتش به هم بریزه.

۰۳ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۵ ۰ نظر
آقای میم

چهل و نه

این لیست جهیزیه ی نوعروس شده تفریح جدید من
هی بالا پایین‌ش می‌کنم
اهم و فی الاهم ش می‌کنم 
قیمت گذاری ش می‌کنم
اضافه و کمش می‌کنم
کلا تفریح جالبیه
توصیه می‌شود! : )
۰۲ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۵۵ ۰ نظر
خانم میم

چهل و نه

فکر کنم بیشتر از دو ماه شده که قول دادم بریم سر خیابون با هم مبل ببینیم. البته دو بار بازار مبل و یه بار بازار سمت میدون معلم رو رفتیم و تحلیل کردیم. خب اینکه هیچ مدلی به مذاق مون خوش نمیاد، مشکل من نیست... مشکل طراحان مبلمانه. ولی احساس می کنم بتونیم توی همین مبلمان برنامه احسان علیخانی، به توافق برسیم.

۰۲ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۴ ۰ نظر
آقای میم

پنجاه

به همین سادگی 100 روز نصف شد
روزها خیلی سریع تر از چیزی که فکر کنی میان و میرن 
البته تو همین روز پنجاهم قسمت اعظمی از کارها روی روال افتاد
وام به نتیجه رسید
کابینت به مرحله ی انجام رسید و کلا هنوز امیدی به سر وقت تمام شدن کارها هست!
همین خودش خیلیه!

۰۱ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۵۰ ۰ نظر
خانم میم

پنجاه

الحمدالله مشکل کابینت هم به خوبی و خوشی حل شد. یعنی همین یه قلم، کلی ذهنم رو درگیر کرده بود که بدون خونریزی، با آقای کابینتی که سال ها قبل همین کابینت های طبقه ی سوم رو زده بود، در طرح به توافق رسیدیم. در مبلغ هم به توافق می رسیم ایشالا؛ چون به حال ما که فرقی نداره... در هر حال هر چی اوشون بگه!

۰۱ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۴ ۰ نظر
آقای میم

پنجاه و یک

همین که می‌بینی آدم‌هایی هستن که با همه مهر و عشقشون مراقب تو و محافظ توئن
همین که می‌بینی دغدغه هات می‌شه دغدغه ی مشترکشون انگار که عروسی خودشونه
این طوری می‌شه که به امیدشون خیلی از فکر و خیالا رو رها می‌کنی
همینطور که ما به امید مامان بابای مهدی خونه و شب عروسی رو
به امید مامان و بابای من وسایل زندگیمونو
به امید خاله فرشته لباس عروس رو
به امید خاله سمیه طراحی داخی خونه رو
به دعای مامانبزرگ و بابا بزرگ و خاله معصومه فکر و خیالها رو
به دلگرمی ها و حرفهای خواهرهای مهدی و برادر و زن داداش من ناراحتی‌ها رو
به امید خدا بی پولی ها رو
کنار می‌گذاریم و نفس راحت می‌کشیم

به این می‌گن خانواده
به این می‌گن زندگی

: )

۳۱ تیر ۹۳ ، ۱۲:۴۴ ۳ نظر
خانم میم

پنجاه و یک

الان که داریم خیلی نزدیک میشیم، احساس می کنم که نسبت به زمان و گذر زمان، تصور درستی ندارم. نه نسبت به گذر روزها که الان به سرعت برق و باد دارن به سمت 21 شهریور حرکت می کنن و نه نسبت به 24 ساعت شبانه روز که براش، اندازه 8-37 ساعت برنامه ریزی می کنم.

۳۱ تیر ۹۳ ، ۰۰:۱۳ ۰ نظر
آقای میم

پنجاه و دو

لباس می‌بینم و حرص می‌خورم که اینا هیچ‌کدوم لباس مورد علاقه‌ی من نیست.
تازه من از اون دست عروس های زیادی خوشبختم که 4 شبانه روز قراره برام جشن و مراسم برگزار کنن
یعنی به عبارتی 4 دست لباس
بعد من تو یه دونشم موندم!
ای بابا!

۳۰ تیر ۹۳ ، ۱۲:۴۲ ۱ نظر
خانم میم

پنجاه و دو

تازگیا به «دارم دیوونه میشم» گفتن های من حساس شده. من سعی می کنم دیوونه نشم اما خب کاری جز دیوونه شدن جلوی ده ها و صدها قول و قراری که به ده ها و صدها آدم مختلف دادیم، ندارم که بکنم!

۳۰ تیر ۹۳ ، ۰۰:۱۰ ۱ نظر
آقای میم