انقدر دمای جوشم امده پایین که با هر مساله ی کوچکی به جوش می رسم
الان خدایا صبر
شده تنها خواسته ام
خدایا صبر
انقدر دمای جوشم امده پایین که با هر مساله ی کوچکی به جوش می رسم
الان خدایا صبر
شده تنها خواسته ام
خدایا صبر
یارو مسئول امور تسهیلات و قراردادهای بانک، میگه شما ضامن رو بیارین، صبح پول توی حسابتونه. بعد الان یک هفته از تکمیل مدارک می گذره، به روی خودش هم نمیاره. شیطونه میگه برم پیش رئیس کل بانک مرکزی، زیرآبشو بزنم! (اسمایلی توهم قبل از ازدواج - بر وزن افسردگی بعد از ازدواج!)
دلم نمی خواد برم خونه!
دلم نمی خواد برم خونه ی مهدی اینا!
دلم نمی خواد برم خونهی مامانبزرگ!
دلم می خواد برم خونهی خودم!
روی زمینش دراز بکشم!
بوی رنگش رو بو بکشم!
شرو کنم به تمیز کردنش!
چند مدل بچینمش!
با فراق بال برم براش فرش بخرم
براش وسایل دکوری بخرم!
دلم می خواد
ولی ...
آقای نقاش اومد و تازه این ابتدای ویرانی است! ایشون فرمودن که از روز 5شنبه کارشون رو می تونن شروع کنن و از اون روز هم، 13 روز فرصت نیاز دارن. تازه وقتی ما گفتیم دو تا دیوار رو میخوایم کاغذ دیواری کنیم و نیاز به رنگ نداره، نه از مبلغ کم کرد و نه از زمان! مردم پررو شدن...
من همهی زورم رو زدم که نرسم به این جایی که الان هست
ولی رسیدیم!
من همهی زورم رو زدم که حالم قبل از عروسی نشه اینی که الان هست
ولی نشد!
من از همهی ابزاری که در دست داشتم استفاده کردم که کارها انقدر عقب نیفته
ولی افتاد!
حالا ولی
چارهی دیگه ای ندارم
وایسادم یه گوشه به نگاه کردن و چون کاری از دستم ساخته نیست گاهی یه حرفی می
پرونم و یه نگاهی میکنم
به شدت اعصاب و حوصله ندارم
و دلم می خواد الان یه ماه دیگه باشه!
این روزها با اوج گیری دامنه آتش بار غزه توسط رژیم صهیونیستی، سرکار خانم همسر هم دامنه آتش روی مهدیِ مظلوم رو هم باز کردن و درگیری ها به اوج خود در یکسال اخیر رسیده! شنیده ها حاکی از آن است، طرفین به توافقی برای یک آتش بس دو هفته ای دست پیدا کرده اند اما کارشناسان پیش بینی می کنند این آتش بس بیشتر از یک روز پایدار نماند!
یه وقتایی آدم دستاشو می بره بالا و میگه عب ندار و میگذره، اما
معنیش این نیست که تو دوئل شکست خورده، معنی اش این نیست که طرف مقابل حرف درست
تری میزده، معنیش این نیست که شکست رو قبول کرده، معنیش اینه که جونی برای
مقابله نداره!
معنیش اینه که طرف مقابلش رو خوب میشناسه و می دونه که نمی تونه جلوشون درآد
در هر حال قرار شد اول پایین رنگ بشه!
منطقی تره از جهاتی ولی ... نشون دهنده ی اینه که هیچ کس نگاهش به دل من نیست!
بالاخره دوستان طبقه پایین (ما مستاجرمون دقیقاً همین طبقه پایین خودمون هستن و باید اونها برن تا مامان بابا برن جای اونا و ما در طبقه ای که الان هستیم، جهیزیه بچینیم و زندگی مون رو شروع کنیم!) امروز رفتن و حالا باید دنبال نقاش خوب باشیم که نقاشی کنه. و این داستان ادامه دارد...
هیچ چیز جوری که باید پیش نمیره و داره ذره ذره جونم رو میگیره. قراره تازه هفته ی دیگه شروع به نقاشی کنیم و باز خوبه که بابا مامان مهدی رو متقاعد کردم که اول بالا رنگ بخوره بعد پایین. چون اینجور که آقای نقاش می گفت مادرش در بستر احتضاره و با شناختی که من این مدت از خوش شانس بودن خودم سراغ دارم، میدونم که هر چیزی خوب پیش بره، یهو مادرشون از دنیا میره!
یه زمون بود لحظه شماری می کردیم سه شنبه بشه تا بتونیم بریم سینما! الان سه شنبه ها میان و میرن و ما اصن نمی فهمیم که این سه شنبه های سخت و بی حوصله، چطور میان و میرن! هعی...
مستاجرمون رفت!
این یک هفته که هی قرار بود برن و نمی رفتن
از سخت ترین هفته های زندگیم بود...
انقدر سخت که شب با گریه می خوابیدم و صب با چشم های باد کرده بیدار می شد
خوب شد که گذشت...
فردا قراره نقاش بیاد!
داستان ما با این دوستان مستاجر انگار پایان نداره. اول تیر گفتیم اول مرداد ما می خوایم جهیزیه بیاریم، اگر میشه دنبال جا بگردید. اول مرداد گفتن ما الان وسط ماه رمضون نمی تونیم، اگه میشه عید فطر بریم؛ گفتیم باشه. عید فطر گفتن خونه پیدا نکردیم. اما توی تعطیلات عید به جای دنبال خونه گشتن، دنبال هتل برای مسافرتشون می گشتن! حالا هم میگن 15 مرداد می ریم و من چشمم آب نمی خوره که بخوان سر موقع برن.
مستاجر محترم خانه را خالی نکرده و هی امروز و فردا می کنه، برای عکس کار هم یه هفته اس چار تا کارتون چیتوز چیده دم در خونش که آره مثلا ما داریم اسباب هامون رو جمع می کنیم. فکر کردن بهشون عذابم می ده، کاش همین فردا برن
شهریور چه ماه پر مراسمی ه! مامان و بابای من شهریور ازدواج کردن. پسرعموهای متاهل م، هر دو شون شهریور ازدواج کردن و به قول اونا، صالح پوری ها کلا باید شهریور مراسم بگیرن تا موفق باشن! چند تا از رفقای نزدیک هم همین شهریور مراسم شون برگزار میشه و میرن سر خونه و زندگی شون. شهریور رو باید ماه سالگرد ازدواج ها باید نامگذاری کرد. چون به نظرم میان تعداد سالگرد ازدواج در هر روزش از ماکسیمم تعداد سالگرد ازدواج در روزهای ماه های دیگه، خیلی بیشتره. این رو تعداد ماشین عروس های موجود در خیابون هم ثابت میکنه.
فکر کنم همه ی عروس ها چند ماه منتهی به جشن عروسی شون حسابی افسرده می شن
اون چنتایی که من دیدم که اینطور بودن
خدا به آقا داماد ها صبر بده
هر چی به مراسم نزدیک تر میشیم، تحمل «نامزدی» هم سخت تر میشه و لحظه شماری می کنیم برای خروج از دوران شیرین و سخت و سهل ممتنع و پرحاشیه و جذاب و بامزه ی نامزدی! هر چند ما توی این یه سال نامزدی، دقیقاً مثل زندگی طبیعی، زندگی مون در روال طبیعی بود و قواعد نامزدبازی های معمول که مثلا هفته ای یکی دو بار قرار بذاریم و بیرون بریم و همو ببینیم رو رعایت نکردیم، اما به هر حال، نامزد بودیم.
فقط چهل روز... ترسناکه نه؟!
رفتیم تالار روز حنابندون رو نهایی کنیم. تالاری که اردیبهشت ماکزیمم 10 میلیون تومن برای 500 نفر نمیشد، الان برای 300 نفر، بالای 15 میلیون قیمت داد بهمون. یارو چار تا صندلی و میز عوض کرده بود و میگفت 250 میلیون خرج کردیم و وی آی پی شدیم و فیلان!
ما هم در یک اقدام انتحاری، یه تالار گرفتیم با ربع هزینه های اونجا؛ جاش هم نزدیک و سر راست. فقط من بر خلاف میل باطنی راضی به غذاب زرشک پلو شدم که... بگذریم! وقتی همسرت و مادرت به شدت مخالف کوبیده باشن، مجبوری بین جوجه و مرغ؛ مرغ رو انتخاب کنی. در هر صورت سرتون رو درد نیارم، شام حنابندون زرشک پلو شد. در جریان باشید!
نمی دونم چه بلایی سر پای راستم امده
ثانیه به ثانیه پیچ میخوره حتی وقتی بدون کفش توی خونه راه میرم!
دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره
همانطور که در نوشته همسر می بینید، بالاخره بعد از چندین ساعت مذاکره حساس و فرسایشی، به یک تفاهم مشترک برای برگزاری حنابندون رسیدیم و خدا رو شکر از 4 روز مراسم بی وقفه و متوالی، راحت شدیم. قرار شد چهارشنبه یعنی دو روز قبل از عروسی یه حنابندون توی یک تالار مرضی الطرفین(!) گرفته بشه و همه هم شاد و خوشحال و خندان، ازش لذت ببریم!