از بزرگترین انگیزه های ازدواج رسمی مون داشتن کنترل روی تلویزیون ه! نه اینکه تلویزیونِ خونه ی پدری کنترل نداشته باشه... متاسفانه در خانه های پدری امکان کنترل روی شبکه های تلویزیونی وجود نداره. یعنی مامان و بابا هر چی بخوان می تونن ببینن و ما باید تابع نظر اونها باشیم. و خب با توجه به اختلافات عمیق فرهنگی بین نسل ما و نسل گذشته، رسما حتی در دیدن کشورِ پخش کننده (انتخاب بین ماهواره و تلویزیون جمهوری اسلامی) هم اختلاف داریم. حسرتِ داشتن کنترل روی تلویزیون مخصوصاً در این روزهای نزدیک به جام جهانی از بزرگترین حسرت های قبل از ازدواج است! خدایا؛ بعد از پول، کنترل تلویزیون هم به ما عطا کن!
تا حالا در هیچ برهه از زندگی متاهلی سر مسائل بنیادین زندگی اینقدر مستاصل نشده بودم. در حال حاضر همونقدر که دوست دارم شغل فعلی مون رو در بعد از ازدواج رسمی هم ادامه بدیم؛ همونقدر دوست دارم که بعد از ازدواج رسمی زندگیِ آرام و کم تنشِ نیمچه کارمندی رو تجربه کنیم. البته اون موقع شاید مثل الان نتونیم مستقیماً با هم همکار باشیم اما بالاخره همکاریم. اصن چند سال بعدش با هم کارِ جدیدی شروع می کنیم؛ همسر جان می نویسند و من هم می سازم. چطوره؟!
نمیدونم چه حکایتیه که آدم فکر میکنه اتفاقات احمقانه و اعصاب خورد کن این ماههای آخر منتهی به عروسی فقط برای دیگران پیش میآد اونم از بی عرضهگیشونه!
اما انگار داستان جنگهای خونین(!) اپیدمی تکرار شوندهی این تاریخه و هیچ ارتباطی هم به عرضه و علاقهی طرفین و اینچیزها نداره و عروس هر چه قدر هم بیحاشیه و کول و باحال باشه یه روزی میرسه که با خودش میگه کاش چشمامو ببندم و وقتی باز کنم که یه ماه از مراسمم گذشته باشه ...
هعی
دارم فکر می کنم که ما از سر مملکت زیادیم! اینکه دو تا جوون در سن کمتر از 25 سالگی، هم به صورت حرفه ای کار کنن، هم دانشجوی رشته های درست و حسابی (فیلمنامه نویسی و تهیه کنندگی) باشن و هم ازدواج کرده باشن و بخوان برن سر خونه و زندگی شون... خیلی اتفاق جلوتر از جامعه ایه! اما مشکل اینجاست که برای گرفتن 3 میلیون تومان وام ناقابل باید به هزار نفر رو بزنن و آخرش هم دستشون از پاشون بزرگتر باشه. دارم فکر می کنم که چقدر از این مملکت و آدم هاش زده شدم و می خوام زودتر این 95 شبِ سخت هم بگذره و برم سراغ زندگیِ خودم؛ اونجوری حداقل خودم برای زندگی خودم برنامه ریزی می کنم و سعی می کنم ارتباطاتم با دنیای مزخرف فعلی رو به حداقل برسونم.
امروز بحث رنگِ خونه بود. که چه رنگی کنیم؟ الان کرم رنگه اما هم خانم و هم من سفیدِ به ذات سفید دوست داریم! یعنی من بیشتر نگاهم به اینه که وقتی سرامیک های کف سفیدن، دیوارها هم سفید باشن که رنگ شون چرک به نظر نرسه. از طرفی همه میگن تمِ رنگیِ سفید-فیروزه ای رو فلانی انتخاب کرده و... – از این حرفای خاله زنکی- اما من حداقل با رنگ سفید و فیروزه ای خیلی ارتباط خوبی برقرار می کنم. باید عید فطر به این همسایه ی محترم بگیم خونه رو خالی کنه که فرصت برای رنگ و اینها بیشتر باشه!
این که یه هو بعد از سه چهار ماه همکاری یکی از همکارا تازه فهمیده من و مهدی زن و شوهریم اتفاق شگفت انگیزی بود.
امروز جمعه بود. راستش من هنوز دقیق نمی دونم بعد از ازدواج مون چیکاره م؛ سر برنامه خواهیم بود و جمعه صبح مون به خستگی در کردنِ برنامه ی شب قبل خواهد گذشت یا اینکه روز تعطیل مون خواهد بود و جمعه صبح مون به خستگی در کردنِ برنامه ی شبِ قبل خواهد گذشت! (اگر ایراد و ممیزی ای هست در ذهن شماست نه در متن؛ هیچ گونه ایهامی به این جمله ی آخر وارد نیست) هر چی که هست، من فکر می کنم که جمعه صبح باید تا لنگ ظهر خوابید. چه این روزها که کمتر از 100 روز تا عروسی مون مونده و در خانه ی پدری می خوابیم و چه بعد از عروسی که در خانه ی خودمان می خوابیم. حرفی هست؟!
کار سختیه تو شرایط سخت مهربون بودن.
منم این سختی رو به جون نمیخرم.
این روزها به این ایمان اوردم که «پول» خیلی از مشکلات رو حل میکنه
نوشداروئه و آخ اکه گه بعد از مرگ سهراب برسه ...
ساوه یم؛ ماشین در یک اتفاق ناجوانمردانه، توسط یک کامیون بتن ریزی مورد ضرب و شتم قرار گرفت و گوشه ی گلگیر عقبش زخم شده! اومدیم ماشین رو درست کنیم. دیشب که ماشین صافکاری بود و خونه ی میلاد ینا بودیم، هی با خودم فکر می کردم که خونه ی خودمون مهمون بیاد چه شکلی میشه! شکلش منظورم نیست ها؛ آدم هایی که می خوان بیان و باهاشون رفت و آمد داشته باشیم چطور آدم هایی هستن. اصن می ذاریم توی خونه مون کسی سیگار بکشه؟ بساط بازی کامپیوتری جوره؟ یا اینکه هر مهمونی بیاد به خاطر اینترنت پرسرعت، سرش میره توی گوشیش و اینستاگرام و وایبر و واتس آپ ش رو چک می کنه؟ اصن چند نفر همزمان می تونن توی خونه مون مهمون باشن؟ اگه مهمون هامون یه زوج باشن که با خودمون بشن 4 نفر بیشتر حال میده یا 20-30 نفر جوون بریزیم تنگِ هم؟!
دلم شور میزنه
چند ماه مونده به زندگی نو، انگار باید خیلی چیزها رو تغییر داد
از ظاهر گرفته تا ...
و تغییر همیشه چیز دلهرهآوری بوده
اما اگه بخوام صادق باشم؛ باید بگم خیلی منتظرم تا همهی این اتفاقا بیافته
که همهی این دنیا تغییر کنه
نمیگم انقدر از شرایط ناراضیم که ویرانیش آرزومه
اما نگاهِ روشن فردا به این امید روشنه که سیاهیهای این روزها همراهش نیست
خسته شدم از در پرده حرف زدن
هیچی ...
منتظر تغییرم
منتظر تغییریم!
امروز چهاردهم خرداده. اگر طبق وعده ی اولیه مون، تالار رو برای نیمه شعبان هماهنگ می کردیم، باید امروز یک رقمی شدن تعداد روزهای باقی مانده رو جشن می گرفتیم. البته خیلی خوب شد که برای 23 خرداد هماهنگ نشد، کی می خواست این سیصد-چهارصد میلیون ریال(!) رو تا اون موقع جور کنه؟ الان حداقلش اینه که سه ماه فرصت داریم. سه ماهی که می تونیم با آرامش خیلی بیشتری کارهامون رو انجام بدیم. البته اگه نیمه شعبان عروسی مون می بود، معلوم نبود هنوز موهای من که برای سربازی (دی92) کچل کردم، درمیومد یا نه!
100 روز مونده به عروسیمون مبارک!
ایشالا که شعورمون به شورمون بچربه و خوشبختی رو بیخودکی از دست ندیم!
فقط صد روز مونده؛ قاعدتاً باید خوشحال باشم/باشیم. اما چیزهایی هست که نمی ذاره برای خاطر دو رقمی شدن تعداد روزهای باقی مونده تا عروسی مون، خیلی ذوق کنیم.